ماجرای دختری که از عشق خیابانی به موادفروشی رسید؛
«مریم» میگوید:همیشه دوست داشتم پنجرههای خانهمان آبی باشد ولی مادر رفت، خانه رفت و هرگز نتوانست پنجره را رنگ بزند حالا دیگر رویایی برایم وجود ندارد و فقط گاهی به یاد مادر، در کلاس نقاشی حاضر میشوم ولی هر بار همان پنجره در میان نقاشیام وجود دارد. دختری که از پنجره آبی به سوی کوچه نگاه میکند یا باغی که یک پنجره آبی به کوچه دارد!
از خودت بگو؟
کلاس اول دبستان را ميخواندم که پدرم در یک تصادف رانندگی فوت كرد. مادرم مغازه نانوایی پدرم را با کمک داییام میچرخاند تا من و دو خواهر بزرگتر دوقلویم مینا و شیما كه ده سال اختلاف سني داشتيم، زندگي كنيم ولی افسوس که داییام سر مادرم کلاه گذاشت ، با تصاحب مغازه، ارثیه ما سه خواهر را خورد، مغازه را فروخت ، رفت و دیگر هرگز او را ندیدیم.
بعد از آن، مخارج زندگیتان چگونه تأمین میشد؟
مادرم برای مردم لباس میبافت. یک ماشین بافندگی کهنه قدیمی داشت. دسته سنگین ماشین را به چپ و راست میببرد و رجها را میبافت. بیچاره مادرم همیشه از درد کتفهایش مینالید! خانه محقرمان که تنها دارایی ما بود، نه در تابستان خنک میشد و نه در زمستان گرم. خواهرهایم بزرگتر از من بودند و نمی توانستند همبازی من باشند. همبازی من فقط کتاب و دفترهایم بود.
چطور به خلاف روی آوردی؟
يك روز سرد اواخر زمستان بود كه در راه مدرسه سوار ماشين شدم. نگاه راننده روی صورتم، آزارم میداد ولی به روي خود نميآوردم. راننده پسری حدود 22ساله بود. خود را با نام آرین معرفی کرد و گفت مدتی بوده مرا زیر نظر داشته و همیشه به دنبال دختری به زیبایی و متانت من بوده است. نگاهم به آینه خورد. من زیبا نبودم. قیافه معمولی داشتم ولی نمیدانم چرا همین یک جملهاش احساس عجیبی در من ایجاد کرد.
ادامه اين دوستي چه شد؟
اين ارتباط حدود سه ماه ادامه داشت. نميخواستم مادرم از موضوع مطلع شود. مطمئن بودم مخالفت ميكرد و از ادامه اين دوستي بايد صرفنظر ميکردم. اما یک روز مادرم مرا در خیابان همراه آرین دید و تصور کنید چه آشوبی به پا شد. تمام اعتماد مادرم را از دست دادم. اما آرین با مادرش برای خواستگاریم آمد . با این حال مادرم به شدت مخالف بود و میگفت مریم باید به دانشگاه برود.
در نهایت با او ازدواج كردي؟
بله، دو هفته در مقابل مادرم ایستادم، به مدرسه نرفتم و گفتم اگر با ازدواجمان مخالفت کند، پیش عموهایم میروم و با آنان زندگی میکنم. مادرم که همیشه میترسید عموها با آن زن و بچههای مغرورشان به خانه ما رفت و آمد کنند و موضوع کلاهبرداری داییام را بر سر مادرم بزنند، مجبور شد موافقت کند. آن روز وقتی به آرین زنگ زدم، از شدت خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم اما کاش میمردم و با او ازدواج نمیکردم! چون تمام حرفهای آرین دروغ بود.
معتاد هم بود؟
بله، اوايل شيشه و بعد كراك من هم معتاد شدم.در فامیل ما هیچ دختری به سمت کارهای خلاف نرفته بود، ميدانستم خانوادهام به من به عنوان یک لکه ننگ نگاه میکنند! بیچاره مادرم همیشه گریه میکرد و از من می خواست اعتیاد را ترک کنم. حتي دو بار هم مرا در بيمارستان بستري كرد. روزهای بدی بود. با آن که دارو می خوردم ولی باز دلم می خواست به سوی کراک بروم، يك سال بعد از ازدواج، آرین دستگیر شد. از او خواستم تا طلاقم دهد اما قبول نمیکرد. متأسفانه فهميدم كه باردار هستم .هشت ماه بعد آرین آزاد شد و من هم دخترمان را به دنيا آوردم. اسمش را شبنم گذاشتم شايد اين اسم امیدی باشد براي يك زندگي خوب و دور از اعتياد! مادرم خيلي تلاش كرد و بعد وقتي ديد عرضه ندارم، مرا به حال خود رها كرد و گفت آن قدر كراك بكش تا بميري. پیش از این دو بار به خاطر داشتن مواد، البته به مقدار کم، دستگير شدم ولي خيلي زود آزاد و به خانه برگشتم.
اینبار چه طور دستگير شدي؟
آرین مواد ميفروخت و يكي دو بار ديگر دستگير شد . در مدتي كه زنداني ميشد، من كار خريد و فروش را انجام ميدادم. آخرين بار كه زنداني شد، من با مقداری كراك در خانه خودمان دستگير شدم. انگار يكي ما را لو داده بود.