دکترجعفری لنگرودی متولد ١٣٠٢ هجری شمسی در لنگرود استان گیلان است. به گفته ی خودش پدرش از روحانیون لنگرود بود و تحصیلات خوبی کرده بود اما هرگز تظاهر به علم نمی کرد. قبل از اینکه به دبستان برود،خمسه نظامی و نیز کلیله و دمنه را نزد پدر خواند. تحصیلات دبستانی رادر دبستان داریوش لنگرود گذراند. کم کم دبیرستان (نه کلاسه) در لنگرود افتتاح شد و او دوره ی دبیرستان را درهمان شهر گذراند. مقارن گذراندن امتحانات نهایی سال سوم دبیرستان مادرش در سنین جوانی بدرود حیات گفت. پدرش گویا پنج سال پس از مادرش به همان بیماری به رحمت خدارفت. بعد از ختم سه سال اول دوره دبیرستان در لنگرود به شهر رشت رفت و وارد دانشسرای مقدماتی شد اما پدرش نتوانست خرج تحصیلش را بدهد. حالا ادامه شرح حال زندگی اش را از زبان خود استاد و از کتاب «برتارک علم» نوشته دکتر محمد رضا قنبری می خوانیم:
. . . پدرم نتوانست خرج تحصیل مرا مرتبا بدهد و من ترجیح دادم که ترک تحصیل کنم و در فکر کاری باشم تا در فرصت مناسب تحصیلات قطع شده را دنبال کنم. دست روزگار مرا به اداره ذوب آهن بندر نوشهر کشانید و مدتی حسابدار آنجا بودم. قرار بود که محمولات کارخانه که از آلمان از طریق روسیه شوروی و بحر خزر به مرز ایران می رسید به کرج حمل شود و کارخانه را در آنجا بسازند. اما وقوع جنگ جهانی دوم آن برنامه را بهم زد. به خاطر دارم که یک روز صبح زود دوستی نزد من آمد و گفت برخیز! سربازان روسی به ساحل نزدیک می شوند! واقعا چه روز تلخ و وحشتناکی!
کار من هم در آن اداره تمام شد و شیرازه مملکت از هم گسیخت و اوضاع بکلی دگرگون شد و من دوباره به فکر ادامه تحصیل افتادم اما در همین اوقات پدرم هم بدرود زندگی گفت و ما بکلی بدون سرپرست ماندیم. پس از مشورت مختصر با برادر بزرگترمان قرار شد که من دنبال تحصیلاتم را بگیرم. اما یکدفعه به خاطرم خطور کرد که سفری به قم بکنم و از وضع حوزه علمیه اطلاعات به دست آورم. حالا که فکر می کنم باعث و انگیزه این سفر مطالعات من در تاریخ و شرح حال بزرگان علم و ادب ایران بود…
وقتی که وارد حوزه علمیه قم شدم و گوشم با مباحثات طلاب آشنا شد خود را در جهانی غیر از آنچه که تا آن وقت دیده بودم احساس کردم زندگی طلبه جوان تازه وارد با تعلم و تقوی آغاز می شود با قلبی صاف و بی آلایش اگر بتواند آن را تا آخر عمر حفظ کند، خود یک سرمایه است. تصمیم گرفتم که دوره کامل تحصیلات دینی را در کوتاه ترین مدت با تلاش هرچه تمام تر به پایان برسانم آنگاه تحصیلات جدیدم را که در دانشسرای مقدماتی رشت قطع کرده بودم، پی گیری کنم و چنین کردم؛ و در نتیجه دوران تحصیلات من تا سال 1334 که لیسانس گرفتم به طول کشید و از نظر مالی دچار مضیقه شدم، و دوستان دوران کودکی که هریک صاحب زندگی و عایله هم شده بودند پیوسته هشدار می دادند که باید به وضع مالی خود هم برسی.
مدت اقامت من در قم فقط یک سال بود به این علت که استاد ادبیات عرب که متضلع در آنها باشد، نصیب ما نشد فقط پس از جستجوی بسیار به مردی روحانی و سالخورده از اهالی ساوه برخوردم که در حوزه او را شیخ ابوالقاسم نحوی می خواندند. مغنی را نزد آن مرحوم خواندم. مردی بود خوش سخن و خوش سیما که پیوسته خضاب به ریش می بست و در نتیجه صورتی بشاش داشت و موهای صورتش بسیار خوشرنگ بود. معلوم شد که خضاب خوشرنگ هم چیز خوبی است. در تابستان همان سال با دوستان همدرس به همدان رفتیم و در مدرسه آخوند ملا علی رحمة الله علیه سکنی کردیم. آخوند مذکور روز بعد با کمال فروتنی از ما دیدار کرد؛ مردی بود از مردان برجسته روزگار که در اخلاق نمونه بود. در آنجا از معلم ادبیات عرب پرسان و جویا شدم که گفتند در اینجا نیست. به راهنمایی مردی مطلع به اصفهان رفتم و در مدرسه صدر ساکن شدم؛ خبر یافتم که سیدی ادیب و روحانی درس مغنی می گوید. با اشتیاق به (محضر) درسش رفتم. استاد دلخواه من بود؛ وقتی وارد حلقه درس اوشدم این مصراع را می خواند:
” مَهما تصب افقاً من بارقٍ تشم “
وصف الحال من بود که هرگاه برقی در افق علم می دیدم، شامه من تیز می شد که شاید سیراب بشوم. بدبختانه بیماری اسهال خونی شدید مرا فرو گرفت و پس از اندک معالجه چون پول و پرستار نداشتم، راهی تهران شدم. طبیبی حاذق مرا معالجه کرد و پدرانه گفت: کم بنیه شده ای به جای خوش آب و هوا و خنک برو و ماهی چند استراحت کن تا قوی ترمیم شود. فوراً شهر مشهد را انتخاب کردم که تابستان آن خوب و خنک است( یا چنین بود) یکی دو ماه ساکن مدرسه دو در شدم: یک قطعه کرباس ضخیم داشتم آن را در سایه می گستردم و از غایت ضعف و بی حالی ساعتها روی آن در حیاط مدرسه دراز می کشیدم و چون سایه بر می گشت من هم جای خود را عوض می کردم. با فرا رسیدن پاییز حالم خوب شد. درس ها را از اول پاییز آغاز می کردند: مرحوم میرزا محمد تقی ادیب نیشابوری درس مطول را به عادت هرساله آغاز می کرد از اول کتاب. از میراث پدرم مقداری کتاب به من رسیده بود از آن جمله مطول چاپ عبدالرحیم که اعلی و دست اول بود آن را زیر بغل نهاده وبه درس ادیب می رفتم. چه درسی! طراز اول: استاد واقعاً گران بها بود. اطلاعات ادبی( از عربی و فارسی) از شعر و تاریخ ادبیات عرب مخصوصاً آیتی بود که نظیر نداشت. لفظ قلم هم صحبت می کرد که خالی از لطف نبود؛ فصیح و بلیغ سخن می گفت.
مدرس مدرسه میرزا جعفر که فقط یک پنجره کوچک داشت و همیشه نیمه تاریک بود، حصیر خشن و سرد، لباس ناچیز طلبگی، تنها عشق به درس استاد، دلها را گرم می کرد. من پیوسته در صف اول جایی را دست و پا می کردم و مراقب طرز تدریس استادم بودم؛ کم نبودند فضلایی که درآن درس حضور داشتند. استاد می گفت در عمرم حدود شصت بار این کتاب را درس گفته ام، ازنظر سطح عالی فهم شاگردان، هیچ دوره را مانند دوره شما ندیده ام…روزی به درس ادیب در مطوّل گوش می دادم وهرگاه او به معنی کردن عبارات متن می پرداخت، شاگردان اورا تعقیب می کردند تا خوب متن را بفهمند. یک روز استاد در یافتن مرجع ضمیری درنگ کرد و دنبال گمشده اش می گشت، من بلافاصله باصدای بلند مرجع ضمیر را اظهار کردم و استاد هم آن را تصدیق کرده درس را ادامه داد. همدرسان من ازآن پس کار مرا تحسین می کردند هرچند که کار مهمی نبود.
باری درسال تحصیلی که نه ماه بود، حدود دوسوم کتاب را نزد استاد خواندیم؛ استاد عادت داشت که سال بعد کتاب را ازسرمی گرفت و شاگردان هم به همان دوسوم بسنده می کردند ولی من و یکی از دوستانم قصد کردیم که باقی کتاب را نزد استادی بخوانیم؛ باخود مرحوم ادیب مشورت کردیم. فرمودند آقای شیخ زاده قفقازی از عهده تدریس آن برمی آیند. پس نزد او رفتیم و آن مرد بزرگ استدعای مارا پذیرفت و باقی آن کتاب 364 صفحه ای را برای ما تدریس کرد. ما نشنیدیم که کسی آن کتاب را تماماً درس خوانده باشد.
در اثنای تلمذ همین کتاب بود که من جسته و گریخته عربی نویس شدم و حواشی را به عربی و با مداد نوک تیز برکتابم می نوشتم… اندکی نگذشت که کتاب های عربی در منطق و نحو و معانی و بیان نوشتم که بعضی چاپ شده است با تقریظ اساتید فن…
پس از فراغت از تحصیل معانی و بیان و بدیع به درس قوانین میرزا قمی(پس از فراگرفتن معالم) و شرح لمعه رفتم. شرح لمعه را نزد استاد بزرگوارم مرحوم آقا سید احمد یزدی (معروف به نهنگ) خواندیم. سیدی بود پیوسته خندان و خوش سیما و خوش برخورد. شرح لمعه را مثل آب روان با بیانی آسان و شیرین درس می گفت و غالب عبارات آن را ازبربود. در درس خود واقعاً نظیر نداشت. خداوند او را غریق رحمت بی پایان خود کناد.
تحصیلات بعدی سطح و خارج من نزد مرحوم استاد علامه حاج شیخ هاشم مدرس قزوینی صورت گرفت. به اذن او تقلید برمن حرام شد و از آن تاریخ به نظر خود عمل می کنم. سال ها از مرگ آن بزرگ مرد گذشته است و مرا آن فرصت دست نداد که یادی از او کنم و این دین همچنان بر ذمه من است. او مردی حکیم و فقیه و متفکر بود. ادب و بیان شیوا و جامعیت استاد، درس او را بی نظیر کرده بود. فقر و قناعت و تقوی و هوش فوق العاده، حریم گسترده او بود. در محضر او سخن لغو گفته نمی شد و شاگردان فاضل او که فقط حق سخن در محضر درس او را داشتند باید بسیار سنجیده سخن می گفتند. به سخنان ناپخته پاسخ نمی داد و ما از پاسخ ندادن او می فهمیدیم که گوینده سخن نسنجیده گفته است و خود گوینده درمی یافت بعداً باید بیشتر مطالعه کند و بداند که چرا سخن او شایسته جواب ازجانب استاد نبوده است. شاگردان خوب خود را می آزمود اگر از عهده بیرون می آمدند خود را وقف تعلیم صحیح آنان می کرد.
روزی در حجره به دیدنم آمد و من وقت را مغتنم شمرده پاره ای از مجهولات خود را پرسیده و جواب گرفتم. وقتی که سوالات من تمام شد سیگارش را روشن کردو از من پرسید: « به نظرت راه حقیقت چیست؟» دیدم روزگار، وارونه شده است زیرا نظیر همین سؤال را کمیل از علی(ع) کرده بود(هرچند در درستی این مطلب تردید کرده اند). استادی سالخورده که از محضر بزرگان بیرون آمده است این سؤال را از جوانی بی تجربه که درآغاز راه است چرا می کند؟ چاره نبود باید جواب می دادم و گفتم: «عمل به دانسته ها برای رسیدن به ندانسته ها» همین عبارت بدون کم و کاست. جواب او یک کلمه بود:«احسنت» و بعد سکوت ممتد و طولانی و بعد خداحافظ. اما همین سؤال او به ما اعتماد به نفس می داد و می آموخت که باید بیشتر کار کنیم وتوای عزیزم! می بینی که این تلاش هنوز ادامه دارد.
روزی بسیار سخت و دلگیرنزد او رفتم که خراسان( سرزمین علم و احساس) را ترک کرده و عازم تهران شوم.
مفارقت دائمی شاگرد از استاد. ما که همیشه از علم با هم صحبت کرده بودیم نمی دانستم که جز گفتن خداحافظ و عرض معذرت از زحمت ها که به استاد داده بودم، چه باید گفت. ولی او جزای زحمت های مرا با یک جمله داد و گفت: ازاین به بعد می توانی به نظر خود عمل کنی! بار تقلید را از شانه من برداشت لکن بار مسئولیت سنگین تری را بردوش من نهاد. گویی کسی که از این مسئولیت رنج برده در درون من زمزمه می کند و می گوید: کاش این مسئولیت را ازمن نخواسته بودند. درحالتی مردد بین غم و شادی از او خداحافظی کردم واو دیری نپایید که رخ در نقاب خاک کشید و فرزندان علمی خود را تنها گذاشت. من هرگز چون او صاحب همتی بلند و وارسته ندیدم.
در اواخر ایام تحصیلات دینی در شهر مشهد دوره دوم دبیرستان را که آن هم سه ساله بود در کلاسهای شبانه گذراندم. امتحان نهایی دوره مذکور را در اصفهان گذراندم و دیپلم ادبی گرفتم و با همان مدرک پس از انتقال از مشهد به تهران وارد دانشگاه تهران( دانشکده حقوق) شدم.
درس فلسفه مشاء را نخست نزد حاج شیخ مجتبی قزوینی شروع کردم؛ حسن تقریر و حدت ذهن نداشت؛ ناگزیر به درس مرحوم ایسی رفتم. فارسی را با لغات ترکی می آمیخت و به وجهی شیرین بیان مطلب می کرد اما پیدا بود که ازعهده تدریس فلسفه برنمی آید؛ درس اورا هم ترک کردم و مدتها در به در دنبال معلم اشارات ابن سینا می گشتم تا آقای ترابی که حقوق بسیار برمن دارد به دادم رسید و رفت منزل مرحوم استاد حاج شیخ هادی کدکنی رضوان الله علیه و او را که سالها ترک تدریس فلسفه کرده بود تشویق نمود که درسی برای ما بگوید. ازقرار اظهار آقای ترابی دام الله بقاه، مرحوم کدکنی نخست متعذر شده بودند به عدر اینکه خوابی دیده ام که باید فلسفه را ترک کنم! آقای ترابی این مطلب را به ما می گفت و می خندید و می گفت: فلانی (= راقم این سطور) ازکسانی است که می ارزد تدریس فلسفه بخاطر او کردن. به هر حال راضی شد و درس را برای دونفر شروع کرد در منزل خود.
در زمستان سرد و پربرف مشهد با پای پوش ناچیز و کوچه های تنگ شهر مشهد، چندین بار روی برف های یخ بسته می لغزیدیم و به زمین می افتادیم: خودمان یکسو و کتاب اشارات شیخ الرئیس ازسوی دیگر! باز برخاسته شیطان را لعنت می کردیم و به راه خانه استاد ادامه می دادیم و می رسیدیم. استاد کرسی تمیز و بزرگ و گرمی داشت که جبران سرمازدگی را می کرد و یک گربه هم داشت که همیشه بالای کرسی می نشست و چرت می زد بی اعتنا به ما و درس ما و سخنان ابن سینا و فلسفه وجود شناسی که گفته اند: حَیَوان را خبرازعالم انسانی نیست.
مقصود اصلی من از نوشتن شرح حال خودم دو مطلب است:
اول- شرح حال چنین استادان عالی قدر که روزگار نظیرشان را به ندرت می آورد.
دوم-از محضر همان رجال و معاریف درس هایی از مکارم اخلاق آموخته ایم و مهما امکن آن ها را به کار بسته ایم. مرحوم کدکنی نمونه بارز عالم متخلق به اخلاق حسنه بود: وقتی وارد مجلسی می شد در صف نعال می نشست، خنده ی او درحد تبسم بود، سخن های او کوتاه و پرمعنی بود، زبان به بدگویی نمی گشود، در غایت فروتنی رفتار می کرد و اوصاف پسندیده دیگر که از استادش(آقابزرگ حکیم) میراث داشت.
درس رجال و درایه و شرح تجرید را نزد مرحوم حاج شیخ محمدرضا کلباسی خواندم؛ پیرمردی سالخورده با لهجه اصفهانی غلیظ و چهره ای خندان و قدی بلند . محاسنی خضاب کرده و فوق العاده حاضرجواب و مهربان. گاه پس از درس با گز اصفهان هم کامی شیرین می کرد که حالا ازآن گزها عین و اثری نیست… دعای کمیل را بسیار دلنشین اجرا می کرد و کتابی تألیف کرده بود به نام (انیس اللیل فی شرح دعاء کمیل) که تا اندازه ای پرحجم وبا خط سنگی بود. اشارات دلنشین او با بانگ رسای وی هنوز در گوش هاست. درس مقامات حریری را نزد مرحوم ادیب هروی خواندم که از شاگردان میرزا عبدالجواد ادیب نیشابوری واز همدرسان ملک الشعراء بهار بوده است.
از سال 1331 تا 1334 ه.ش در دانشکده حقوق درس خواندم. یکی از استادان بنام آن دانشکده (مرحوم دکتر سیدحسن امامی) روزی در مجلسی با حضورمن به حضار گفت: این آقا از مشهد به تهران آمده است تا معلومات خود را در این دانشکده به ثبت برساند! اما من از دانش استادان آن دانشکده به هر ترتیب که مقتضی بود، بهره ها گرفتم. این را مخصوصاً برای کسانی می گویم که به اتکاء تحصیلات در مدارس قدیمه، احساس استغنا از تعلیمات اساتید دانشگاه می کنند؛ همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده اند.
استاد دکتر محمدجعفر جعفری لنگرودی بعداز تحصیلات وسیع در حوزه ی مشهد و آمدن به تهران با برخورداری از فضل بسیار وارد دانشکده حقوق شدند وبه تحصیل در رشته حقوق قضایی پرداختند و این رشته را تا درجه دکتری به پایان بردند و پس از نزدیک به 30 سال تدریس در مراکز مختلف علمی و دانشگاهی و تربیت بی شماری از قضات و وکلا، مدتی نیز ریاست دانشکده حقوق دانشگاه تهران را بر عهده داشتند.
اشتراک در
0 دیدگاه ها