سه جزء قرآن را حفظ کردهام
سالها پیش به ایران آمد. در کشورش جنگ و قحطی، نانی برای خوردن و زنده ماندن باقی نگذاشته بود. کسی سرپناهی نمی خواست تا او بسازد و با درآمد آن زندگیاش را بچرخاند. به ایران آمد تا در ازدحام ساخت خانهها و برجها، خانواده اش را از گرسنگی نجات دهد ولی اکنون ده سال است که در ندامتگاه قزلحصار منتظر معجزه ای برای آزادی است. حميد متولد سال 57 است و از سال 76 به اميد پيدا كردن كار به ايران آمده تا بتواند با مهارتي كه در بنايي و معماري دارد،خرج زندگياش را در بياورد.
سال 76 بورس ساخت و ساز در ايران بود و حميد در عرض 5 سال توانست پيشرفت خوبي در كارش داشته باشد و سرانجام سال 79 با دختري ايراني ازدواج كرد و صاحب يك پسر شد.
چرا زندانی شدی؟
سرگرم ساخت یک ساختمان بودم و از صاحبش 38میلیون تومان طلب داشتم. ساخت خانه تمام شده بود ولی او به بهانههای مختلف از پرداخت طلبم طفره می رفت. یک روز برای صحبت دوباره به خانه اش رفتم. گفتم اگر طلبم را ندهی، زندگی برای من و خانواده ام خیلی سخت می شود. من پول کارگر و مصالح داده ام.
همان طور که سرگرم صحبت بودیم، یک باره مأموران وارد خانه شدند و همه جا را بازرسی کرده و چند دقیقه بعد، بستهای را به من و صاحبخانه نشان دادند و پرسیدند این چیست؟ من که روحم از چیزی خبر نداشت، جوابی ندادم و متعجب بودم. صاحبخانه گفت مال این آقاست، با خودش به خانه من آورده است، از این حرفش خنده ام گرفت، فکر کردم وقتی معتاد نیستم و هیچ سابقه ای هم ندارم، حرفهای او را باور نمیکنند. اما چون افغانی بودم، نتوانستم حرفهایم را درست بزنم. هر دوی ما را دستگیر کردند. یکی دو روز بعد صاحبخانه آزاد شد و من برای جرمی که مرتکب نشده بودم، زندانی شدم. در حالی که من یک بار هم در عمرم دست به موادمخدر نزدهام و حتی سیگار هم نمی کشم.
آن بسته چه بود؟
یک کیلو هروئین بود. بعدا فهمیدم صاحبخانه برای فرار از پرداخت بدهیاش، آن را به طور رایگان از طریق یکی از دوستانش تهیه کرده و در خانه گذاشته و مرا به بهانه صحبت در مورد طلبم به خانه دعوت کرده و در حالی که چایی میخوردیم، از آن طرف به پلیس زنگ زده و گفته مهمان افغانی من مقداری مواد با خود آورده و می خواهد در خانه من مخفی کند. به خاطر همین بود که وقتی مأموران آمدند، زود آن بسته را پیدا کردند. یعنی من قربانی طلبم شدم.
نتوانستی این موضوع را ثابت کنی؟
نه، چون کسی را در ایران نداشتم و همسرم با یک بچه کوچک نمی توانست به دادگاهها برود، در زندان ماندم و حرفم را باور نکردند. البته من اين اتهام را گردن نگرفتم و چون فکر میکردم تهمت است و به زودی بی گناهیام ثابت می شود، دنبال وکیل و رفع اتهام هم نبودم!
چه حکمی برایت صادر شد؟
ابتدا به من حکم اعدام دادند ولی 21 بهمن 85 عفو شامل حالم شدم و حکمم را به حبس ابد تبدیل کردند. حالا ده سال است که زندانی هستم.
در زندان وقتت را چگونه می گذرانی؟
دو سال است که وکیل بند هستم. ورزش می کنم، کلاس قرآن می روم و تاکنون هم سه جزء از قرآن را حفظ کرده ام.
از خانواده ات چه خبر؟
من دو برادر و پنج خواهر داشتم. مادرم، خواهر کوچکم و برادر بزرگم در بمباران کابل توسط آمریکاییها کشته شدند. برادر دیگرم هم سرباز بود و مخالف طالبان، یک روز طالبان وارد خانه شده و برادرم را به رگبار بستند. او سه سال از من کوچکتر بود. حالا من تنها پسر خانواده ام هستم که در اینجا مانده ام.
پسرم هم سیزده سال داشت که در تصادف با ماشین از دنیا رفت. من تمام این حوادث را در زندان شنیدم و کاری از دستم برنمی آمد. حالا فقط همسرم مانده، او گاهی به دیدنم می آید و هنوز منتظر است تا من آزاد شوم و باز با هم زندگی کنیم. وقتی پسرم زنده بود، امید داشتم پناه مادرش و مرد خانه باشد، اما…
مخارج زندگی خانواده ات در اين دوران چطور تأمین می شد؟
زندگیشان خیلی سخت بود. زنم سر کار می رود. در این ده سال، پدرم که یک کارگر است، از افغانستان برای زنم پول می فرستد. زیاد نیست، آن هم در شرایطی که مستأجر است ولی کمک خرجش میشود. اگر آن زمان طلبم را گرفته بودم، می توانستم خانه ای برای خود بخرم ولی من به امید گرفتن طلب از صاحبکار، هر چه پس انداز داشتم، در آن ساختمان خرج کرده بودم.
چه آرزویی داری؟
آرزویم فقط آزادی است. نمی دانم دوباره عفوی شامل من می شود یا نه؟ خواندن قرآن، تنها کاری است که می تواند روح و دلم را آرام کند. با همین یافتن آرامش بود که توانستم سه جزء را حفظ کنم و حالا هم تلاش میکنم مقدار بیشتری از قرآن راحفظ کنم و امیدوارم یک روز حافظ کل قرآن شوم.