در روزی از یکی از سال های دور در یکی از مجتمع های قضایی موضوع پرونده ای نظرم را جلب کرد که قصد دارم برای خوانندگان عزیز و وفادار این وبلاگ نقل کنم .
پدری از دختر و دامادش که به تازگی ازدواج کرده بودند شکایتی مطرح کرده بود. قبل از این که مفاد شکایت را که مضمونی عجیب و متفاوت داشت بیان کنم ، لازم است توضیحاتی را عنوان کنم :
طبق قانون مدنی ایران وقوع عقد نکاح دختر باکره موقوف به اذن ولی قهری است . در صورتی که به هر دلیلی نکاح بدون اذن اتفاق افتد صحت آن منوط به اجازه بعدی ولی قهری است . یعنی در صورتی که ولی قهری بعد از وقوع عقد نکاح به این عقد رضایت دهد عقد صحیح و آثار آن پا بر جا خواهد بود . استثنای این قاعده در موردی است که پدر و جد پدری هیچیک زنده نباشند . در این صورت دختر باکره ملزم به کسب اجازه از شخصی نیست. مگر این که قواعد عرف جامعه او را به این کار الزام نماید. این توضیحات بر خلاف روال این وبلاگ که معمولا وارد جزئیات حقوقی نمی شود از این جهت که برای فهم چگونگی ماجرا لازم بود ، بیان شد .
در این پرونده که با شکایت پدر تشکیل شده بود ازدواج دختر که قبل از ازدواج ، باکره بود بدون اجازه پدرش واقع شده بود . پس از شنیدن اظهارات دختر و همسرش متوجه شدم به علت شدت علاقه بین آن دو و ترس از افتادن به حرام و این که احتمال می رفت در صورت مطرح شدن موضوع با پدر دختر با مخالفت وی مواجه شوند این دو تصمیم می گیرند بدون این که از الزامات شرعی در این مورد آگاهی داشته باشند قانون را دور بزنند. با اخذ توضیح از سردفتری که این ازدواج را ثبت کرده بود متوجه شدم دختر ، دو نفر را استخدام کرده تا به عنوان شاهد نزد سر دفتر حاضر شده و به دروغ بگویند که پدر دختر که حی و حاضر بود سال ها پیش فوت کرده است . پس ار ثبت شهادت آن ها در سند ازدواج ، عقد نکاح بر مبنای قانون جاری و در سند رسمی ثبت شده بود .
دختر پانزده ساله بود . در اوج نشاط جوانی دلش را به مردی باخته بود و توانسته بود قانونا با او ازدواج کند . اما با قیمتی بس گران . به ازای شکستن دل پدرش که از این ماجرا بی خبر بود. موقعی که ما بخواهیم از مرگ عزیزان خود که زنده هستند صحبت کنیم واکنش های مختلفی بروز می دهیم و با به کار گیری کلماتی مانند خدا نکرده یا دور از جان یا خدا چنین روزی را نیاورد یا هفت قرآن در میان یا اصطلاحات دیگر انزجار خود را از وقوع چنین واقعه ای نشان می دهیم و سریع از آن می گذریم . در این ماجرا دختر نه برای حفظ روال قانونی بلکه حتی بدون توجه به لزوم حفظ حرمت و شخصیت پدر و مادرش مهم ترین موضوع زندگی اش را از آنان پنهان کرده بود و پدر را با معرفی شهود ، مرده قلمداد کرده بود . پدر بسیار دلگیر بود و نمی دانست که دخترش تا یک ماه دیگر مادر می شود . مادری که فرزندش را دوست خواهد داشت و دیدن او را در لباس ازدواج آرزو خواهد کرد .
پس از اطلاع از این امر ، موضوع را به اطلاع پدر رساندم و خیلی تلاش کردم که اجازه او را نسبت به ازدواجی که رخ داده بود کسب کنم تا این زوج عاشق در در روابط و فرزند دار شدن خود شبهه ای نداشته باشند و از آن لذت ببرند ولی پدر به هیچ عنوان راضی نشد که این ازدواج را تایید کند . دخترش راضی شده بود که به دروغ مرگ وی را اعلام کند تا همسر مردی و مادر فرزندی شود . چگونگی تصمیم گیری در این پرونده که تابع استدلال های پیچیده شرعی و حقوقی است در زمان نگارش این ماجرا از حوصله این مقال خارج است . ولی از آن زمان تناقض های موجود در این روند فکر مرا آزار می دهد.
کدامیک از احساس ها از نظر انسانی اصالت دارد ؟ عشق پدر به دختر و دلگیری شدید او از بی اطلاعی خودش از ازدواج وی ، عشق و علاقه شدید دختر و پسر به یکدیگر و ترس آنها از افتادن به حرام تا جایی که دختر راضی شود مرگ پدر خود را به دروغ اثبات کند ؟ یا عشق و علاقه دختر به فرزندی که در بطن وی در حال پرورش است و ناشی از ازدواج عاشقانه ای است که با یک دروغ بزرگ ممکن شده است ؟ رژه این افکار در ذهن همکاران ما و آزاری که به واسطه انسان بودن خود از آن می بینند خیلی غریب است و صدمات روحی ناشی از آن برای خیلی ها مجهول است. در عین حال انسانیت یکی از مهم ترین صفات یک قاضی خوب است .