سایت حقوقی راه مقصود

ماجرای جوانی که دردام رفقای ناباب افتاد

کاش به نصیحت‌های مادرم گوش می کردم ؛

چشمان قهوه‎ای روشنش به رنگ پوست صورتش درآمده و منتظر روزی است که بتواند به سر مزار مادرش برود و یک دل سیر اشک بریزد. از یاد آوری روزی که خبر مرگ مادرش را در تنهایی شنید، غمگین است. «رامین» نمونه نوجوانی که با رفقای ناباب آشنا شده است. مادرش یک عمر برایش زحمت کشید و بعد از فوت شوهرش، جوانی‎اش را به پای پسرش ریخت و عاقبت زمانی که می‏خواست حاصل عمرش را ببیند، پسرش سر از زندان درآورد و خودش به دیار باقی شتافت. او می توانست اینجا نباشد اگر به نصایح دلسوزانه مادرش توجه می‎کرد. او متهم به سرقت است .

چند سال داری؟
19سال.

چرا به اینجا آمده‎ای؟
مظنون به سرقت هستم.

تحصیلاتت چقدر است؟
تا کلاس چهارم دبستان درس خواندم، بعد دیگر ادامه ندادم.

چرا ادامه تحصیل ندادی؟
3 یا 4 ساله بودم که پدرم فوت کرد. خواهر و برادری نداشتم. مادرم پرستار بود و در بیمارستان کار می‎کرد، ولی به خاطر رماتیسم مجبور به خانه نشینی شد. مادرم بیمه بازنشستگی نداشت و بعد از آن از کمیته امداد، حقوق می‏گرفت. وقتی این اوضاع را دیدم، مجبور به ترک تحصیل و کار در صافکاری و نقاشی خودرو شدم.

مادرت دیگر ازدواج نکرد؟
نه، او خیلی جوان بود که پدرم فوت کرد، دیگر ازدواج نکرد تا مرا بزرگ کند.

رابطه ات با مادرت چه طور بود؟
خیلی خوب بود. او مرا دوست داشت و من هم کار می‎کردم و حقوقم را به مادرم می‎دادم. اما اینجا بودم که فوت کرد.

مگر چند وقت است که در زندان هستی؟
5ماه پیش به همراه سعید به اینجا آمدم.

سعید کیه؟
هم جرم‌ام.

چرا مرتکب این جرم شدی؟
سعید و دوستش به خانه ما آمدند و گفتند به عروسی یکی از دوستانشان در اسلامشهر دعوت شده‎اند. اصرار کردند من هم با آنها بروم. گفتم مادرم مریض است، باید کنارش بمانم. گفتند فوری برمی‌گردیم. یک ساعت هم نمی‌نشینیم. من فقط می‌خواستم به عروسی بروم. حتی برای این که زود برگردیم آژانس گرفتند. کمی که رفتیم، سعید گفت من می‌خواهم دستشویی بروم. دوستش که تا آن روز ندیده بودم، روی صندلی جلو نشسته بود.
سعید و او کردی صحبت می‌کردند. من متوجه نمی‌شدم چه می‌گویند. وقتی سعید پیاده شد، دوستش با تهدید چاقو راننده را پیاده کرد و با همان چاقو راننده را زد.
خیلی ترسیده بودم. بعد سوار شدند و مرا هم به خانه رساندند.
ظاهراً فردای آن روز تصادف کرده بودند. ابتدا سعید و بعد من دستگیر شدم، چند روز پیش هم مجید، همان دوست سعید، دستگیر شد و در قرنطینه است .دیشب گریه می‎کرد و می‎گفت بگویید هر سه نفر زدیم. گفتیم ما چرا کار تو را گردن بگیریم. قبل از دستگیری او، راننده در دادگاه گفت این دو نفر نزده‎اند. دوست فراری‎شان با چاقو به من زده است. من اصلاٌ هیچ حرکتی نکرده بودم. کاش به نصیحت‌های مادرم گوش می کردم و با بچه‎ها بیرون نمی‎رفتم.

چند روز بعد تو دستگیر شدی؟
فردای روز تصادف، یعنی دو روز بعد از سرقت.

پس از آزادی چه برنامه‎ای داری؟
ازدواج می‏کنم. سرم را پایین می اندازم و کار می‎کنم.

چرا این قدر زود می‎خواهی ازدواج کنی؟
آخه نامزد دارم.

نامزد داری؟!!
آره، مادرم مریض بود. می خواست عروسیم را ببیند که ندید.

نامزدت می‎داند که اینجا هستی؟
بله. خودش و خانواده اش دنبال کارم هستند تا آزاد شوم. یکی دو بار هم به دیدنم آمده و دنبال پرونده ام هستند.

منبع : روزنامه حمایت – کدخبر: 2224

0 0 رای ها
امتیاز دهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

You may also like these

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x