سایت حقوقی راه مقصود

نغمه های فراموش شده (داستان واقعی)

نوشته مرضیه محبی (وکیل پایه یک دادگستری)

 یادآوری دبیر بخش ( محمد مهدی حسنی) :

وقایع این داستان اتفاق افتاده است و وکیل پرونده مزبور، همکارمان آقای سید محسن حسینی پویا بوده اند که ماجرای اصلی پرونده و مشکلات پیرامون آن، نوع بیماری، جریان بیمارستان و چگونگی صدور رأی ها را بازگو کرده و سپس به خامه زیبا و توانای همکار دیگرمان خانم مرضیه محبی به قالب داستان حاضر درآمده است. چنانکه وی فضای جنوب کشورمان و اندیشه های «صفیه» این زن رنج کشیده را، خوب در خیال پرورانده است. و مراد از “مستشار شعبه تجدید نظر” آقای شریعتی نیا (مستشار شعبة 16 دادگاه تجدیدنظراستان خراسان رضوی) است که دقت نظر و تعهد ایشان، زبانزد عام و خاص می باشد.

 ×××

نغمه های نی و قیچک از چپر مردها چونان ردیفی از پروانه های سیمین پرواز می کنند، می روند روی شانه های جویبار مهتاب که از افق دور دست دریا تا پیش پای من جاری است، جست و خیز می کند، با صدای موجها درمی آمیزند، من دلم را بدست باد و نوای نی و صدای موج ها می دهم، از چپر زنها تا دریا راهی نیست، از صدای هلهله و پایکوبی جنون آمیز زنها خسته ام، از آهنگ انگشتان زمخت ترک خورده که بی امان بر دایرة بزرگ زنگی می کوبند، از آمیختگی مواج رنگها در پیکرهای تیرة آفتاب سوخته، و بوی عرق تن. پاهایم لاغر و کوچکند در ماسه فرو می روند، به زحمت یک پا را از ماسه بیرون می کشم، و آن پای دیگر را اندکی جلوتر می گذارم، سنگین و خسته ام، خوابم می آید، سرم درد می کند، پاهایم می سوزد، حتماً تب دارم و نمی فهمند، باد با مهتاب و سایة دراز من که پیش پایم روی ماسه ها تا دور دست گسترده شده بازی می کند، پیرهن بلند سرخ گلدوزی شده و آینه کاری با شلواری گشاد و شالی از همین دست بر پیکرم آویخته است، باد در من می پیچد دریا دورتر می شود، پاهایم سنگین تر، باد نمی گذارد بروم، آنها عروسشان را گم کرده اند، حالا حتماً فهمیده اند، پاهایم را به موج ها می سپارم، خنکای مهربان دریا شب، به جانم می نشیند، به سوی مهتاب در جویبار نقره گون جاری می شوم، مرغی در دوردست صدایم می کند، موهایم روی موجها روانند، آب شور را مزه می کنم، همة سنگینی ام را به دریا می سپرم و در آب گام می زنم، پدرم گفت: “قول داده ام باید برود” مادرم گریه می کند، عمه می گوید: “اصلاً پرسیدی هفت سال گذشته کجا بوده؟”، پدرم می گوید: “روزی که ناف صفیه را به نام او بریدید باید این فکرها را می کردید “، مادرم می گوید: ” آخر مشهد خیلی دور است، چه بر سر این بچه می آید”، پدرم می گوید: “قول داده ام باید برود”. فردا روز آخر است. سحرگاه خواهم رفت، آفتاب نزده، یعنی آفتاب را هم نخواهم دید؟ صدایی با آهنگ محزون نی و نغمة موجها و مرغهای دوردست می آمیزد، روی بر می گردانم، پدرم است بلند بالا، پوشیده در سفیدی لباسهای بلوچی، نگاه می کنم آسمان پایین آمده، و ستاره های روی دستاری سفید او به دست باد سپرده شده در جست و خیزند، بسوی او می روم، دوباره سنگین شده ام، قطره های مهتاب در آینه های خیس لباس سرخ عروسی که در میان آنهمه گل و سبزه و پرنده جای گرفته اند، بازی می کنند، مقابل پدرم می ایستم، با دو دستش شانه های خیس مرا می گیرد، خرد خواهم شد، چشمانش را که به من می دوزد، باد و مهتاب در خیسی پای چشمانش کشمکش می کنند، اولین بار است پای چشمهای او را تر می بینم، می گوید برو ! و چپر زنها را نشانم می دهد و من می روم، فرمان مطلق است، بی چون و چرا و تن از دریا می کنم و به رفتن می سپارم.

سحرگاه، گوی سرخ آفتاب روی دریا نشسته بود و این بار جویباری طلایی از خورشید تا پیش پای من جاری بود که من رفتم، پاهایم را توی یک به یک گودالهای کوچک میان صخره های کنار دریا گذاشتم و خواب صبحگاهی ماهیان ریز رنگارنگ و خرچنگها را آشفتم و پشت کردم به خورشید و با بقچه ای زیر بغل و یک ساک سنگین که در دست پسر عمو بود، رو به سوی جاده نهادم و به چپرها و چشمان مادر و اندوه پدرم ننگریستم، به کودکان همبازی ام، به خواهران و برادرانم که شگفت زده جاهای پاهای مرا در ماسه مرور می کردند، و به کاسة آب دست مادر که در شنزارها فرو می رفت، من تمام شدم، تمام.

×××

نوبت او بود روبروی میز کوچک کنج اتاق هیأت سه نفرة معاضدت در مجتمع قضایی شهید بهشتی مشهد، ایستاده بود و به من که آنروز از سوی کانون وکلا مأمور به کار در آنجا بودم، می نگریست و سخن نمی گفت، در دنیای دیگری بود، نزدیک ظهر بود و بس که ناله و زاری و اعتراض و سر و صدا و خواهش و تمنا شنیده بودم، تمام انرژی ام تحلیل رفته بود، صدایش زدم: «خانم! با شمایم، آی! کجایی؟» بیدار شد، سراسیمه چادر سیاهش را که صورت سبزة سیر او را می پوشاند مرتب کرد، از لبانش دو کلمة قاطع همراه با موجی از اندوه فرو ریخت: «طلاق می خواهم.»

– «چرا؟ »

– «شوهرم دیوانه است، چند بار هم بیمارستان ابن سینا بستری شده، دیگر نمی توانم طاقتم تمام شده،»

آستینش را بالا زد، اثر طولانی زخمی عمیق در ساعد نازک تیره اش دیده می شد که کناره ای آن نامنظم و خشن به هم آمده بود. خستگی و بی حوصلگی از سرم پرید و قلبم فشرده شد:

– «چگونه این کار را کرده است؟ »

– «با تبر.»

دختر هشت نه ساله نحیف همراهش را پیشم آورد:

– «چشم اینرا هم کور کرده، نگاه کنید، ده درصد بینایی بیشتر ندارد و هیچ پولی برای درمانش نداریم.»

بعد به سرعت از اتاق بیرون رفت، نوجوان سیه چردة شرمگینی را با خود آورد که زیر گلویش آثار زخمی بود از همان قماش. از خشم بخودم می پیچیدم.

– «و تو هیچکاری نکردی؟ »

– «چکار می توانستیم کنیم، کسی را نداریم اینجا غریبیم؟ »

– «پدری مادری برادری خویشاوندی؟»

– «هیچ، بچه بودم مرا از روستایی نزدیک چابهار آورد.»

– «تابحال شکایت نکرده ای؟»

– «نه ما بلوچیم.»

– «یعنی چه بلوچید؟»

– «بلوچ می ماند، می ایستد، در رسم ما طلاق وجود ندارد، هیچ زنی مردش را به زندان نمی اندازد، می خواستم معالجه شود، فایده نداشت هر بار که بستری می شد، پول بیمارستان را نداشتیم بدهیم و او را می انداختند بیرون، بعد هم که می آمد، نمی توانستم دارویی به او بخورانم.»

×××

معرفی اش کردم به معاضدت کانون وکلای دادگستری خراسان و سرشار از کینه و اندوه شدم و فکر کردم انسان چه موجود عجیبی است، این همه رنج در جام این جان ریخته اند و باز روبرویم ایستاده است.

بعداز ظهر همان روز دوباره آنها را دیدم که در پیاده رو پایین دفتر کارم روی زمین نشسته اند و انتظار مرا می­کشند، نامة ادارة معاضدت کانون را چون شیئی مقدس در دست گرفته بود، همچنان محجوب و آرام بود، شتاب سهمگین مصیبت همة پیکرش را چنان در نوردیده بود که گویی تندیسی یخین است. به زحمت دهانش را به کلامی می گشود.

– «مدارکت را بده ببینم.»

– «هیچ ندارم.»

– «چه؟ شناسنامه، سند ازدواج، شناسنامة بچه هات؟»

– «ندارم.»

گویی ابری تاریک از برابر چشمانش گذشت، روی صندلی روبروی میز من نشست، آن دو کودک همراهش هم نشستند. دوباره غرق اندیشه شد.

×××

اولین بار بود که فهمیدم از خویشتن خود هیچ سراغی ندارم، من کیستم؟ روبرویم کارمند کمیتة امداد نشسته بود و می گفت شناسنامه ات را بده، و من نمی دانستم شناسنامه چیست و چرا من ندارم؟ می گفت سند ازدواج و من نمی دانستم که ندارم، گفتم از کجا باید اینها را بگیرم، فکر کرد مسخره اش می کنم، گفت از بابات. بابا، لفظی دور از دسترس، فراموش شده بود، از آن سحرگاه که پشت به آفتاب کرد و شانه های مرا فشرد، ندیده بودمش، چند سالی بعد از آن روز برگشتم، چپرهایمان را بر چیده بودند، منطقة آزاد چابهار پهن شده بود وسط ساحل. و از هیچکس نشانی نبود، پریشان و آواره و مجنون دور شهر گشتم، روی روستاها با این سه کودک، سرگشته و پریشان بودم، می خواستم بمانم می خواستم از پسرعمو فرار کنم، در بیابان سوزان چند نخل را که کنار چپرهایمان بود، بازیافتم و دیگر هیچ. نخل ها نشانی به من ندادند، سخنی نگفتند، در گفتگوی بین خود با باد و آفتاب اصلاً سر فرود نیاوردند، پول نداشتم، آذوقه نداشتم و هیچکس نبود، گویی همه چیز را وانهاده و رفته بودند؟ و گذشته من رویایی، خواب و خیالی بیش نبوده. گوییا در اینجا چیزی نبوده، صدای نی انبانی و قیچکی روی مهتاب و باد نمی رقصیده و زنانی که پای کوبان بر دایرة زنگی می کوفته اند، تنها افسانه ای از یاد رفته اند، و مادر ! مادرم رفته است، آنقدر با سه بچة گرسنه گشتم تا دست آخر تنها دخترعمه ای را یافتم، سراپایم را ورانداز کرد، گفت صفیه این لباسها چیست که پوشیده ای و به خنده ای زهرآگین کامم را تلخ کرد، بعد درماندگی ام را فهمید مرا به خانه اش برد، اتاقکی از خشت و گل در دامنة آشفته و کثیف شهر. گفت چپرها را بر چیده اند، پدر و مادرت را ندیده ام. شاید رفته اند پاکستان؟ خبری ندارم، او همچنان در پیراهن بلند گل دوزی و آینه دوزی و شلوار گشاد بود و چادر گلدار خویش را چند بار دور سرش محکم پیچیده بود، و با دمپایهای پلاستیکی روی زمین لخ می کشید، گفتم شناسنامه ام را می خواهم، خندید، حتماً پدرت آن را سپرده به شوهرت. و سند ازدواج؟ استهزای چشمانش را به جانم ریخت. – همان روز یک صیغه ای برایت خواندند تمام شد، سندی در کار نیست. اصلاً من اهل کجایم؟ کیستم؟ دخترعمه، آذوقه ای داد و بلیط برایم خرید، برگشتم به دامن گرسنگی. پسرعمو دیوانه بود. من تا سالها این را نمی دانستم، همسایه ها که بردنش بیمارستان فهمیدم او دیوانه است. من کودکی بودم که زاد و و لد می کرد شیر می داد، کهنه می شست و گرسنگی اش را با کودکانش تقسیم می کرد و هیچ نمی دانست، حتی دیوانگی را نمی شناخت.

×××

چه باید می گفتم؟ وکیلی که باید دادخواست طلاق بدون سند ازدواج، بدون شناسنامه طرح می کرد، گیج بودم راستی مگر آدمهایی هستند اینجا که شناسنامه ندارند به خودم گفتم راستی او کیست؟ مثل صبح همان روز با کلامی تند، از رؤیا بیرونش کشیدم:

– « گوش کن، حداقل یک استشهادیه درست کن که زن این آدمی و اصلاً نام و نشانت این ها که می گویی هستند و اینها فرزندان تواند.»

گفت همسایه ها بنویسند درست است؟ همان کاغذش را بدهید، بدهم امضا کنند و رفت.

فردا عصر که به دفتر کارم برگشتم، زیر تابلوی من کنار پیاده رو آرام و بی حرکت روی زمین نشسته بودند. لب به سخن گشود، هزارها بار آنچه را باید می گفت شب پیش تا صبح تکرار کرده بود.

×××

– «همان روز اول که مرا آورد حال خوبی نداشت. با یک نفر حرف می زد که من او را نمی دیدم، می گفت دیو است، من هم باور کرده بود، دیو تمام حرکات او را کنترل می کرد. اگر دیو اجازه نمی داد روزها و شب ها لب بر غذا فرو می بست، اگر او نمی گذاشت مدتها حرف نمی زد، یا نمی خوابید، وقتی می خوابید دیگر بیدار نمی شد، گاه روزها می گذشت و او اصلاً بچه ها را نمی دید، هیچ سخنی با آنها نمی گفت، اصلاً وجودشان را احساس نمی کرد، بعد شروع به گفتگو می کرد، ساعتهای پیاپی بی وقفه حرف می زد، می گفت، می گفت، می گفت، پیچ و تاب می داد، شاخ و برگ می داد، کش می داد، وای، سر یک موضوع بیهوده آنقدر حرف می زد که گیج می شدم، می خواستم فریاد بکشم، اما او مرد من بود، آقای من، ارباب من، مثل پدرم، فرمانروا، و من زن بلوچ، تنها با او وجود داشتم، تمام هستی ام در همسری او خلاصه می شد، بعد شروع می کرد حرف زدن با بچه ها، ساعتها و ساعتها حرف می زد، کلافه شان می کرد، به اعمالشان می پیچید، از دختر 3 ساله ام شاید هزار بار پرسید چه کسی در گوش تو حرف زده که من پدرت نیستم ها؟ بچه فرار می کرد، پنهان می شد، پیدایش می کرد و می پرسید، یکبار عصبانی شد، باطری قلمی را پرت کرد به طرفش، چشم دخترم اینگونه نابینا شد، یکبار نیمه شب از خواب جست، دیو به او گفته بود که پسرش می خواهد او را بکشد، برخواست چاقو را آورد، نشست روی سینة پسرم تا گردنش را بِبُرَّد، بچه ام ناقص شده، زخم زیر گردنش خوب نمی شود. به من می گفت فکر او را خوانده ام می گفت، از کجا فهمیدی من زندان بودم؟ می گفت وقتی خواب بودم فکر مرا خواندی، فهمیدی من زندان پاکستان بوده ام، و دیوانه وار فریاد می کشید و می گفت باید فکرت را قطع کنم، تبر به جای فکرم، روی دستم فرود آمد، جای ضربه اش تا مدتها زخم بود و چرک و خونابه می داد. فکر می کرد با کس دیگری هستم، تهمت می زد.»

– «تو شکایت نکردی برای اینها؟»

– «زن بلوچ از شوهرش شکایت نمی کند، وقتی به چابهار رفتم، دخترعمه ام گفت مبادا اسم طلاق را ببری، زن بلوچ تا پای جان می ایستد، روح پدرت از این حرف عذاب می کشد. او شوهرت است، آقایت، مبادا حرفی بزنی، مبادا آبروی بلوچ ها را ببری، خرجی نمی داد، تا اینکه هسمایه ها مرا بردند سرکار. هر روز صبح یک وانت می آید محلة ما آدم ها را بار می زند، می برد مزارع اطراف شهر، گوجه فرنگی و خیار می چینیم، وجین می کنیم.»

و دوباره خاموش گشت و در خیال خود فرو شد.

×××

آفتاب داغ سرم را سوراخ کرده است، دلم برای بچه هایم می سوزد، مثل حیوانها، چهار دست و پا میان شیارهای زمین می دوند، میان دستهای پینه بستة زخمی شان گوجه های سرخ تازة آبدار مثل چراغ می درخشد و چشمانشان اطراف را می پاید، گاهی یکی را دزدانه به دهان می برند، سرکارگر خشمگین مثل عقاب روی سرشان فرود می آید، بچه هایم گریه کردن را از یاد برده اند، رنج و درد بخشی از هستی آنهاست، آنان راحتی و آسایش را نمی شناسند که از این وضعیت رنج ببرند، زندگی در نظرشان همین است، گرسنگی و ترس. گوشة خانه می نشست و روزها و روزها بیرون نمی رفت، حمام نمی رفت و سر و ریشش را نمی زد، بوی گندش آزارمان می داد، وقتی همسایه ها گفتند او دیوانه است، وقتی فهمیدم گفتگو با دیو معنی اش دیوانگی است، بردمش بیمارستان، اما پول لازم داشت، بعضی وقتها که خیلی خراب بود داد و بیداد می کرد و به همه حمله می برد، بستری اش می کردند بعد پول نداشتیم و مرخص می شد.

×××

نشانی ای برای درج در ستون خوانده نداشت، پسرعمو از بیمارستان گریخته بود، زن می گفت هر آن ممکن است باز گردد، اما الآن نشانی از او نداشت. با هزار زحمت دادخواست را به معاون ارجاع قبولاندم و بعد راهی دادگاه خانواده شدم اما خواندة پروندة ما گم شده بود. آدم بی نام و نشان، بی هویت، بدون سند ازدواج، حاج آقا می گفت: آقای وکیل از کجا بفهمیم همچین آدمی وجود دارد و من زیر بار سنگین درد این زن و سه کودکش به هر استدلالی متوسل می شدم، اما با سنگینی این پرسش مواجه بودم، اصلاً او کی هست؟

استشهادیه ناقص بود، امضای دو زن زیر آن هیچ اعتباری ایجاد نمی کرد، دوباره صدایش کردم گفتم دو مرد هم پیدا کن امضا کنند، گفت همسایه ها می ترسند، تا بالاخره با اصرار من دو شاهد مرد هم فراهم کرد. روز دادگاه با پرونده ای که خودم می دانستم به ریسمان هیچ قانونی بند نیست، گیج و کلافه بودم، استعلام از بیمارستان روانی را خودم بردم. اما آنجا رفتاری درخور و شایستة وکیل در نیافتم، بلکه گروهی از طلبکاران را دیدم که می خواستند با من به عنوان نمایندة بدهکاری با سابقه، تصفیه حساب کنند، پرونده ناپدید شده بود، با رییس بیمارستان بحث کردم، وظیفة قانونی اش را به صدای بلند تذکر دادم تا تحقیر چشمانش فرو بنشیند، و پرونده را که خود می دانست نزد حسابداری است مثلاً پیدا کند، حسابداری پاسخ نمی گفت. دادن پاسخ در گرو پرداخت صورتحساب بیمار فراری بود و من، وکیل معاضدتی زن گرسنه، چه داشتم به آنها بدهم؟ دوباره به دفتر رییس رفتم وشاخه و شانه کشیدم، هشدار دادم که به قانون متوسل خواهم شد و برایش عاقبت خوبی نخواهد داشت. بالاخره پرونده از چنگ سنگین و محکم حسابداری رها شد، پسرعمو مبتلا به بیماری اسکیزوفرنی از نوع حاد آن بود، پس از شش نوبت بستری و فرار…. به فکر افتادم واقعاً فرار بود یا اینکه به دلیل نداشتن پول از بیمارستان اخراج شده، هر بار درمان نشده رها شده است.

شیخ الرییس ابوعلی سینا با آن گسترة عظیم دانشش، از بالای ساختمان روانی ابن سینا متفکرانه به من می­نگریست، نگاهش کردم، تو هم برایش نسخه ای نپیچیدی شیخ الرییس؟ پسرعموی رها شده امشب یا فردا ممکن است این بچه ها را بکشد، کاش مثل آن شاهزادة داستان که از جنون نجاتش دادی فکری برای این مرد می کردی. شیخ آهی کشید، به رهایی اینان می اندیشید، آدم هایی که از آسایش، از سیری، از معنای راستین زندگی تصوری ندارند، آدمهایی که نمی دانند دیوی که زندگی آن ها را بدست گرفته، اسکیزوفرنی نام دارد.

شهود موکل به دادگاه نیامدند، رابطة زوجیت اثبات نشده باقی ماند. دستان خالی من، راهی بر نساخته بود، دادگاه بدوی دعوا را رد کرد، صفیه باید به زندگی با آن دیو خطرناک ادامه می داد، هر لحظه ممکن بود پیدایش شود، ترس در وجود من رخنه کرده بود، براستی متولی حمایت از این زن و دو کودک زخم خورده و پسر پانزده ساله ای که شاگرد نجار بود و بخشی از خرج خانه را می داد، چه کسی بود؟ چه کسی آنها را در پناه می گرفت؟ شهروندان این شهر به چه کسی باید پناه می بردند؟ شهروندانی بی شناسنامه، بی سند ازدواج، بی هویت، بی نام، بی نان، بی امنیت، آه سوزانی سینه ام را خراشید.

دادگاه تجدید نظر دری را گشود، مستشار شعبه، روحانی ای که بنظر می رسد روحانیت عنصر اصلی وجودش باشد، درد من، درد این خانواده را مزه کرد و کامش تلخ شد و به دنبال چاره بر آمد، استدلال قضایی و اندیشة فقهی را در کالبد زخمی این خانواده ریخته و زندگانی ای دوباره بدان بخشید، مأموران انتظامی را به اتاقک گلین حاشیة شهر آنجا که صفیه در آن می زیست گسیل کرد، آنان همسایگان را به شهادت گرفتند و زوجیت اثبات شد و رابطة پدر و فرزندی جان گرفت، و دیوانه ای که روزها آنجا پرسه می زد هویت یافت و واقعی شد، دادگاه تجدید نظر در دادنامه نوشت «زوج غایب اعلام گردیده، با سه بار نشر آگهی خبری از او نرسیده است، الزام این زن به اموری که از عهده اش برنمی آید تکلیف مالایطاق است، وضعیت اخلاقی و روانی زوج در پروندة بیمارستان قید شده، او از ده سال قبل مبتلا به بیماری اسکیزوفرنی است و اگر دارو مصرف نکند خطرناک است، در تحقیقات دادگاه اعلام شده که برادرش زندانی است، خواهرانش در افغانستان زندگی می کنند یکی در زندان مشهد است و خودش شاید در زاهدان و یا در مشهد است. خواهر دیگرش در زندان مشهد است، گلوی پسرش را بریده چشم دخترش را کور کرده، که آثار مصدومیت مشاهد گردید، و با این اوصاف جای تردیدی نیست که زوجه در عسر و حرج قرار دارد.»

×××

آقای وکیل می گوید حکم رهایی من را داده اند، تمام شد، دلم هوای دریا کرده است، بوی شور دریا، بوی ماهیان، روبروی دریا می ایستم، غروب شده، قایق های ماهیگیری برمی گردند، پدرم است، با ماهی بزرگی که به زحمت آن را روی شن ها می کشد، درونم از گرسنگی در هم می پیچد، پای چپرها آتش افروخته اند، مادرم سخت کار می کند، مادرم همچنان آواز خویش را می خواند، نغمه های زنان در هم می پیچد، از دوردست نی انبان می آید، خورشید روی گهوارة موج ها از افق تا پیش پای من دراز کشیده و دریا فروزان و شعله ور است، دستانم را باز می کنم تا همه چیز را در آغوش کشم، بسته که می شوند هیچ چیز در حیاتشان نیست، آرزوهایم چه خواهند شد؟ هر چه شبها گریه می کنم به دستم نمی آیند، بوی دریا، گیجم کرده است، سربلند می کنم، اما اینجایم کشتزار گوجه فرنگی پیش رویم گسترده است، گوی آتشین خورشید، از سفر دریا بازگشته پیش رویم نشسته است، خنکای غروب، عطر تلخ برگها، جنبش آهستة بوته ها، در نسیم مرا کرخت و بی حال کرده، شانزده سال است که شبها نخوابیده ام، تا صبح نشسته ام، مواظب بوده ام که او بچه هایم را نکشد. حالا مادر بگذار کمی بخوابم. دستهایم می سوزد، سرم درد می کند، من تب دارم، آنها نمی دانند، مادرم کاش در سایة چپرها درازم می کرد، شوربا می پخت، مادرم کجاست؟ صدای آوازش می آمد، زن کارگر کنار من همچون او می خواند، نکند او هم از سایه سار چپرها آمده؟ می نشینم سر روی زانوانم می گذارم و به خواب می روم، از روبرویم، از دریا، از قایق سیاه بی لبه ای، پسرعمو پیاده می شود در دستانش چاقویی برق می زند.

( برگرفته از فصلنامه وکیل مدافع – ارگان داخلی کانون وکلای دادگستری خراسان، سال نخست، شماره سوم / زمستان 1390 – سال دوم، شماره چهارم / بهار 1391 )

 منبع : چه بگویم؟

0 0 رای ها
امتیاز دهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

You may also like these

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x