سایت حقوقی راه مقصود

ماجرای نزاعی که رنگ خون گرفت

مادرم گفت عصبانیت کار شیطان است!

صدای شادی از تالار عروسی به گوش می‌رسید. مهمانان مشغول صرف شیرینی و میوه بودند و از درگیری دو جوان در مقابل تالار خبر نداشتند! دوستانشان آنان را از هم جدا کردند، یک دعوا بدون دلیل. فقط چشم در چشم هم درآمده و خواسته بودند روی دیگری را کم کنند! «مسعود» فامیل عروس بود و «جابر» فامیل داماد! هر دو هنوز فکر می‎کردند قدرت خود را به رخ آن یکی نکشیده اند، مرحله دوم این دعوای بی‏معنی، به قیمت تباهی دو زندگی تمام شد. یکی کشته شد و دیگری روانه زندان و در انتظار قصاص!

«مسعود» 22 ساله است و از5 سال پیش تاکنون در زندان تحمل حبس می‎کند . تقدیر وی در دست اولیای دم است تا به وی یک فرصت دوباره برای زندگی بدهند یا اینکه…

چرا این اتفاق افتاد؟
پنج سال پیش بود.دانش آموز سوم دبیرستان بودم. آن روز با دوستم «کیان» از مدرسه برمی گشتیم. در همان حالت که گرم حرف زدن‎های معمول بودیم، ناگهان ماشینی با سرعت غیرمعمول به سمت ما پیچید. یک پژو نقره ای که انگار راننده‎اش می خواست خودی نشان دهد. او را شناختم. «جابر» 10 سال بزرگتر از من بود. این ویراژ دادن من و دوستم را خیلی ترساند. هر کدام برای فرار از تصادف به گوشه ای پریدیم و در همان حالت، ناخواسته و از روی عصبانیت، فحشی هم به او دادیم. جابر که دید اگر همین طور گاز بدهد، به دیوار روبرو برخورد می‏کند، با همان سرعت دور میدان چرخید و دوباره به طرف ما آمد و جلوی پای ما ترمز زدو از ماشین پیاده شد . با عصبانیتی که داشتیم، دعوا کردیم ! هفته قبل از این ماجرا هم از او به خاطر چند سال بزرگتر بودن، کتک خورده بودم. عروسی نوه عمه‎ام بود. من و چند نفر از هم سن و سالهایم به خاطر مصرف الکل حال عادی نداشتیم، هر دو می‎خواستیم قدرت نمایی کنیم. چشم در چشم هم درآمده بودیم و می خواستیم روی آن یکی را کم کنیم. اما ما را از هم جدا کردند. برادر بزرگم «محمود» فهمید الکل مصرف کردم و دعوا کرده ام، یک سیلی محکم به من زد که هنوز صدایش در گوشم می‎پیچد. او برایم مثل پدر بود.

خوب، آن روز می خواستی دعوای گذشته را تلافی کنی؟
بله، یک دعوای مسخره! اصلا دعوای ما از ریشه بدون دلیل بود. نمی دانم چرا مدتی بود از روی نادانی و جوانی، چاقویی در جیبم نگه می‏داشتم. چون از ما بزرگتر و قوی تر بود، برای ترساندن و زهرچشم، ضربه ای با آن چاقو به پایش زدم و فرار کردم.

جابر با همان ضربه فوت کرد؟
بله، فقط یک ضربه به پایش زدم ولی به شاهرگ خورده بود و متأسفانه کسی جرأت کمک به او را نداشته و خیلی دیر به بیمارستان رسیده بود. 4 ساعت خونریزی شدید داشته بود و وقتی او را به بیمارستان رسانده بودند، از دنیا رفته بود. البته در همان حالات به پزشکان گفته بود من او را زده‎ام. یک کلمه اسمم را گفته بود و در زمان درگیری شاهد دیگری غیر از دوستم نبود. همه درگیری در چند دقیقه اتفاق افتاده و خودم هم باور نمی کردم این ضربه چه عاقبتی دارد!!!

چه مدت فراری بودی؟
مدت زیادی طول نکشید. حدود یک هفته به شیراز رفتم و در یک مسافرخانه ماندم ولی وقتی فهمیدم مادر و دائی‎ام را برای بازجویی به اداره آگاهی برده‎اند، خودم را معرفی کردم. نمی خواستم به خاطر من کسی دچار دردسر شود.

چطور از مرگ جابر مطلع شدی؟
از طریق تماس با دائی‎ام. او به همراه چند نفر دیگر، جابر را به بیمارستان رسانده بودند و وقتی تماس گرفتم، گفت جابر تمام کرد. بدبخت شدیم…

حکم‏ات صادر شده است؟
بله، حکم قصاص صادر شده ولی دیوان عالی دو بار حکمم را نقض کرده است. من به قلب یا گردنش ضربه‎ای نزده بودم و ضربه به پا لزوماً برای کشتن نیست ولی آن مرحوم، چهار ساعت بعد به بیمارستان رسیده و علت مرگش خونریزی بوده است.

خانواده مقتول رضایت نمی دهند؟
نه، «جابر» مجرد بود و زن و بچه نداشت. پدر و مادرش قصاص می‎خواهند و هر بار نظم دادگاه با برخورد من و خانواده ام با خانواده جابر به هم می‎ریزد. البته خانواده جابر حق دارند. نمی‎توانند مرا ببینند و رفتار آرامی داشته باشند. خانواده من هم زجر می‎کشند.

اگر به گذشته برگردی، کدام اشتباه زندگی‎ات را اصلاح می کنی؟
فکر می کنم بزرگترین اشتباه زندگی‎ام، مصرف الکل بود. در بین چند نفر از بچه‏های محل که به من تعارف کردند، احساس می‎کردم اگر نخورم، به معنی ترسو بودن است. گاهی فکر های احمقانه و بچگانه به سراغ آدم می آید. شاید برای همین است که بعضی ها می‎گویند معتاد شدیم… چون شجاعت دور شدن از جمع این دوستان را ندارند. حالا که چند سال گذشته، می بینم خیلی آن روز اشتباه کردم. اگر به من می گفتند ترسو، خیلی بهتر بود. یکی دو بار مادرم فهمید، قسمم داد تا دیگر به سمت این کار نروم ولی آن موقع می گفتم مادرم بیخودی نگران است، مگر چه اشکالی دارد؟ کاش نصیحت مادرم را فراموش نمی کردم. مادرم می گفت عصبانیت کار شیطان است! آن موقع معنی حرفش را نمی فهمیدم، حالا می‌فهمم…

منبع : روزنامه حمایت – کدخبر: 4061

0 0 رای ها
امتیاز دهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

You may also like these

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x